... روز های پر از امید ...
... روز های پر از امید ...

... روز های پر از امید ...

.

فرشته ها هم کک و مک دارند

چهار شنبه بعد از نوشتن پست قبلی آماده شدم وزنگ زدم آژانس تا برام ماشین بفرستن.یک ربع طول کشید تاماشین بیاد.بعد از سوار شدن شیشه رو کشیدم پایین تا هوای خنک پاییزی صورتم رو نوازش کنه.مسیر طولانی بود و من غرق در افکار خودم بود.حدودا 10 دقیقه بعد رسیدم.خوشبختانه خلوت بود وبلافاصله رفتم داخل اتاق مشاوره .مشاورم آقای (ن) شروع کرد به توضیحات و نکاتی که لازم بود بدونم رو بهم یادآوری کرد و بعد شجره نامه از نسبیت فامیلی من وهمسر ترسیم کرد.تااینجای کارخوب بود وجای نگرانی نبود تا اینکه من آزمایشهاییکه قبل عقد انجام داده بودیم رو نشونش دادم.یه نگاهی به برگه ها اندخت وچهره اش کمی در هم شد و با تعجب گفت که همسر شما مینوره .این رو آزمایشگاه بهتون نگفته ؟گفتم نه چیزی نگفته.بعد ازچک کردن آزمایش من با تعجب بیشتر گفت خود شما هم مینورید،من تعجب میکنم از اینکه آزمایشگاه ازتون نخواسته که آزمایش روتکرار کنید . من از حرف اقای(ن) خیلی سر درنیاوردم ازش خواستم بیشتر بهم توضیح بده.بعد از توضیح مختصر خیلی نگران شدم.وایشون متوجه احوال پریشونم شدند و سعی کردن استرس رو از من دور کنن.وگفتن فعلا کاری رو که بهتون میگم انجام بدین از امشب به مدت یکماه هم خودتون هم همسرتون قرص آهن مصرف کنید و بعد از یکماه آزمایشی رو که براتون مینویسم انجام بدین.ونتیجه رو بیارین ببینم.آزمایشها رو روی برگه نوشت وقرار شد که بعد از تمدید دفترچه بیمه ام به دکتر (ش) که متخصص اطفال وجنین اند مراجعه کنم تا وارد دفترچه کنند.بعد از اتمام صحبت ها قرار شد که آزمایش زنتیک رو دفعه بعد انجام بدم.بنا به گفته شون اون روز فرصتی برای این کار نبود.

از مرکز که اومدم بیرون هوا تاریک شده بود ،حرفای مشاور منو حسابی نگران کرده بود از همونجا تاکسی گرفتم و رفتم حرم.سرمو چسبونده بودم به شیشه ماشین و به آینده فکر میکردم به اینکه ممکنه  بنا به دلایلی از نعمت بچه دار شدن محروم بشیم.افکار منفی هجوم آورده بودن به ذهنم ودلم میلرزید.اگه بچمون ماژور باشه؟!!!اگه نقص عضو داشته باشه؟!!!اگه....اگه اصلن بچه دار نشیم؟!!!

باخودم فکر میکردم که فرزند داشتن،چه نعمت بزرگیه ولی خیلی ها قدرشونمیدونن.پدر و مادر چه مسئولیت سنگینی دربرابر بچه ای که بی اختیار و به خواست اونها پا به این دنیا گذاشته دارن.و چقدر زیادن پدر ومادر بی مسئولیت...غرق همین افکار بودم که صدای راننده رشته افکارمو پاره کرد که بفرمایید خانم...پیاده شدم و رفتم داخل حرم... دلم خیلی گرفته بود نشستم یه گوشه دنج حرم و قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن...درحال خوندن بودم که یه پسر بچه صدام کرد: خاله ، خاله ازم فال میخری؟برگشتم نگاهش کردم یه پسر حدودا 8ساله ،نیمه تپل که موهای سرش رو تراشیده بود وصورتش پر بود ازکک و مک.پیرهن مشکی رنگ  رو رفته ای تنش کرده بود و با نگرانی والتماس نگاهم میکرد.دوباره تکرار کرد خاله ازم فال بخر میخوام لباس مجلسی بخرم . مثل همیشه درجواب اینجور پسرک ها ،گفتم نمیخام مرسی ... سماجت کرد و بازم تکرار کرد که میخاد لباس مجلسی بگیره اما پول نداره.باخودم فکر کردم که درحد توانم دل این بچه رو شاد کنم تا خدا به دل پاکش نظر کنه ، روانم رو به آرامش برسونه و اگه صلاح دید یه فرزند سالم وصالح بهمون هدیه بده  ..تو این فکر بودم که دوباره حرفش رو تکرارکرد،میخام لباس مجلسی بخرم اما پول ندارم ...خندم گرفت تو دلم گفتم
آخه بچه جان با این درخواستی که تو داری، دل کسی به رحم نمیاد...نگاش کردمو گفتم چند؟ گفت 1000 .چشمامو بستمو با نیت یکی خریدم و گذاشتمش لای قرآن تا بعدا بازش کنم.پرسیدم کسی کاریت نداره داخل حرم فال میفروشی؟ حداقل برو تو حیاط .بانگرانی اطرافشو نگاه کردو گفت ببینن، میزننم...پرسیدم روزی چند ساعت کارمیکنی؟ گفت صبح تا ظهر مدرسه ام بعدشم تا 12 شب فال میفروشم اینجا.سرمو برگردوندم وخواستم شروع کنم به خوندن ادامه قرآنم که.... گفت خاله من بازم پول کم دارم میخام لباس مجلسی بخرم...با تعجب نگاهش کردم و گفتم دیگه ندارم .برو ، بزار منم قرانمو بخونم...این دفعه قسمم داد،تو رو خدا خاله ...تو رو خدا... این اولین پسرکی نبود که اینجور برای کسب روزی بهم التماس میکرد،اما احساس کردم که حضور اون پسرک تو این شرایط و داخل حرم نمیتونه اتفاقی باشه و من باید کاری میکردم... یه 2 تومنی ناقابل از کیفم در آوردم و باخنده گفتم میدم  ولی لباس مجلسی نخریا،خیلی دعام کن .گفت باشه وبا خوشحالی رفت کنار.بعد از رفتنش ، پسرک کوچیکتری که چهرهاش شبیه افغان ها بود واز اول تا اخر مکالمه منو اون پسر داشت نکاهمون میکرد اومد جلو و گفت خاله به منم پول میدی گفتم به دوستت دادم برین تقسیم کنید.دوباره اصرار کرد.افکار عجیبی از ذهنم رد شد و یه 1000 هم به اون دادم.این بار گفت خاله به اون دو تا دادی به من یکی؟؟؟اخم کوچولویی کردمو گفتم ای بابا پاشو برو ببینم بچه جون...این دفعه رفت کنار...بعد از اتمام قرآنم خواستم ازحرم خارج شم که دیدم یه گوشه نشستن و چشمشون که توچشم افتاد بهم لبخند زدن و پچ پچ کردن...

نمیدونم ...نمیدونم اون دو تا بچه واقعا نیازمند بودن یانه؟نمیدونم پول رو برای لباس مجلسی جمع میکردن یانه؟نمیدونم پول قرار بود توجیب خودشون بره یا جیب یه سرپرست نامهربون، یا جیب یه پدر معتاد یا، یه پدر مریض...نمیدونم اون مقدار پول کمی که من بهشون دادم گره از کارشون باز میکنه یا نه؟نمیدونم برام دعا میکنن یا نه؟ فقط اینو میدونم که اون چهره ی غمگین پسرک لحظه در خواست پول ازمن حالا تبدیل شده بود به یه لبخند دلنشین که برق رضایت رو میشد تو چشمای معصومش دید ، وهمون یه لبخند کافی بود تا من روزم رو بسازم و همه نگرانی ها رو از خودم دور کنم...خدای مهربونم همه بچه ها رو درپناه خودت به آرزوهای رنگین و شیرینشون برسون..ممنونم خدای مهربون...ممنون پسرک...

پ.ن: متن فال هم دلگرم کننده بود .الان در دسترسم نیس که وارد اینجا کنم...

 

...

نمیدونم اینجا گفته بودم یا نه .من و همسر ازدواجمون فامیلیه .حتما همتون میدونین که تو این مدل ازدواج ها  قبل از اقدام به بارداری  باید آزمایش ژنتیک انجام بشه.خب من امروز ساعت 6 وقت گرفتم برای مشاوره وتشکیل پرونده...جان؟بععله؟..بچه؟؟!!!نه عزیز من کی حرف بچه رو  زدخبری نیس...این آزمایشات رو انجام میدیم که اگه یه روزی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم خیالمون از این بابت راحت باشه و یه پله جلوتر باشیم...بععله اینجوریاست...

یه چیز بگم؟؟الان با اینکه نه خبری از بچه دارشدنه و نه خیالشو داریم اما تو دلم یه حس خاصی دارم که البته بلد نیستم بیانش کنم ولی حس خوبیه...یعنی در این حد بی جنبه ام منهنوز خبری از تصمیم به مادر شدن نیست ولی من تو دلم ذوقشو دارم.

این قسمت  پست صرفا جهت ثبت این تاریخ بود...

حالا برگردیم به چن روز پیش که من عزمم رو جزم کردم و رفتم حرم که ،جز قرانی که برای بابام قرار  بود ختم کنم رو اونجا بخونم...چی بگم از حال و هوای معنوی وحس خوبی که تو حیاط حرم روحم رو نوازش میکرد ..پرچم یا حسین...شیعیان مشکی پوش...صدای مداحی...بچه های کوچواو که یه دستشون تودست مادر ودست دیگه شون یه طبل کوچواو بود...دستفروش هایی که این روزا به جای جوراب و لباس و سفره ،سربند یاحسین و طبل میفروختند...هرکی یه جوری حال و هوای محرم به خودش گرفته بود...وارد قسمت ضریح که شدم احساس کردم راه از بین جمعیت به صورت معجزه آسا برام باز شد ودستم به ضریح رسید ...ناخودآگاه دایی تازه مرحومم به ذهنم اومد و دعاشون کردم...(من به اینکه دستم حتما به ضریح بخوره معتقد نیستم اما وقتی که خلوت باشه دستم رو بهش گره میزنم و از ته دل دعا میکنم)...

بعد از زیارت رفتم نشستم یه کوشه دنج و قران رو قرائت کردم...بعد از خوندن زیارت نامه بلند شدم که برم خونه .وقتی از محوطه ضریح خارج شدم چشمم افتاد به جمعیتی که حلقه زده اند...چون شلوغ بود خیلی خوب نمیدیم ...رفتم جلوتر و سرم رو بلند کردم صحنه ای دیدم که اشک بی اختیار از چشمم جاری شده .همه جمعیتی که وسط بودند شمشیر نمادین خون الود بدست داشتن و با لهجه عربی و صدای خشن فریاد میزدن ...دیدن این صحنه منو برد به عاشورای دشت کربلا...شمشیر های خون الود...و یه دختر سه ساله...نعره ای شمر...نگاه حزن الود دختر سه ساله...زمزمه های زیر لب عمه...لب های تشنه دختر سه ساله...زانوان خمیده عمه...دستان لرزان دختر سه ساله...............و اما سر بریده پدر...و  پیکر بی جان رقیه...

با تماشای این نمایش وافکاری که از ذهنم میگذشت احساس سوزش تو سینه ام کردم...نا خواد گاه به اسمان نگاه کردم و پرچم بزرگ یا حسین رو دیدم که شخصی بدست داشت وآروم میچرخوند...با دیدنش کمی ارومتر شدم ...سرم رو که چرخوندم پر چم یا قمر بنی هاشم رو دیدم که با ابهت و سرعت بیشتری تو هوا میچرخید...با دیدنش دلم قرص شد وآرامش گرفتم...

تو دلم گفتم بمیرم برای دل دختر سه ساله که علم عموش ابالفضل رو تو آسمون جستجو کرد وچیزی ندید ...بمیرم برای دل شکسته ات...


این چند وقت

هفته پیش با اتلیه ام تماس گرفتم وگفتن که البوم  آماده است...خوب ...منم  که خیلی وقته منتظر بودم  ،حسابی  ذوق زده شدم و با همسر هماهنگ کردم و فردای اون روز رفتیم البوم رو تحویل گرفتیم.خداروشکر ، خیلی خوب شده بود و راضیم از انتخابم...همسر معمولا  خیلی  ذوق نشون نمیده برای اینجورکارا..منم بهش حق میدم خصلت اکثر مردا همینه...اما از روزی که البوم رو گرفتیم تا 4 روز هر روز میگفت نرگس برو البوم رو بیار عکسارو ببینیم.هر دفعه هم میدید و کلی ذوق نشون میداد .بهم میگف نرگس تو همونجور خوشگل موندی اما من چهره  ام خیلی شکسته شده تو این دوسال...(اخه این دوسال بنا به دلایلی فشار روحی زیادی بهش وارد شده).گفتم نه قربونت برم تو هم همونجور خیلی جوون و خوشتیپی...خلاصه بعد اینکه هرصفحه رو میدیدیم و همسر تعریف و تمجید میکرد من لپمو میچسبوندم به صورتش و میگفتم پس بوس کن عروس خوشگلتواونم سریع بوسم میکرد...واای که چقدر لذت داره که بتونیم لحظات خوب وشادی رو کنار هم بسازیم...

هربار که البوم رو ورق میزنم ،خوشحال میشم  از اینکه چهره و موهای خودم رو تو روز عروسی داشتم یعنی یه ادم متفاوت با چهره جدید نبودم...خودم بودم...همون نرگس منتهی زیباتر...موهام رنگ خودش رو داشت...لنزم طبی بود ولی رنگش به رنگ چشمای خودم نزدیگ بود...ارایشم لایت بود...و موهامم براشینگ ساده..

(چقدر تایپ .کردن با کیبورد برام سخت شده ،بعنوان فرد گوشی بدست)...

- همسر از ماه رمضون به بعد،، بعد از حدود 8سال فاصله گرفتن از ورزش و دنیای تحرک ،  دوباره باشگاه رفتنش رو شروع کرد،مشوقش هم خودم بودم.صبح تا ظهر که سرکاره ظهر کمی میخابه بعدش باشگاه و ساعت 5 ونیم هم باز مجددا برمیگرده دفتر کارش...تو این چند ماه نتیجه خوبی هم گرفته و روی روحیه اش هم تاثیر گذاشته.

-سالگرد پدرم شهریور ماه بود و باورم نمیشه که یکسال گذشت از دوریش و من هنوز زنده ام....نمیخام تو این پست چیزی درباره این موضوع بنویسم...دلنوشته ای تو اون روزا نوشتم که اگه شد تو وبلاگ هم واردش میکنم...برای شادی روحش دعا کنید...

-اوایل مهر ماه با مامانم اینا و مامان بابای همسر رفتیم مشهد خیلی خوب و بجا بود..وروحیه مامانم خیلی بهتر شده بود ...اما فردای روز برگشتمون...

-دایی بزرگ و مهربونم  رو ازدست دادیم...بحدی این این اتفاق روح و روانمون رو اذیت کرد که خدا میدونه...چهره عمگین و اشک الود مادرم شده کابوس شبهای من...به فاصله یکسال دو تاز از بهترین هاشو از دست داد...خدای خوبم خودت پشت پناه مادرم باش...مرسی که هستی...

=امروز روز اول محرمه...خداروشکر میکنم که امسال هم محرم دیگه ای از عمرم رو تجربه میکنم و اگه سعادتش رو داشته باشم همپای زینب در عزای حسین شریک میشم...

یا زینب خسته ام ..خیلی خسته...راه رو بهم نشون بده...کمکم کن درک کنم حسینی بودن و راه زینبی رو...بهم عنایت کن تا امسال بهتر از هرسال با دستای پر از،، سوگواری برگردم...امسال با هدف ،تو عزاداری ها شرکت میکنم...دستم رو بگیر ومن رو به سوی هدفم هدایت کن..

پ.ن : خاظرات مضهد تولد همسر وسالگرد ازدواجمون رو تو پست بعدی مینویسم...هوووم چه پستی بشه پست بعدیم...

Image result for ‫شهادت حضرت علی‬‎

شهادت حضرت علی (ع) تسلیت باد...من رو هم شریک دعاهاتون کنید...

کهن الگو ها

من ادمی هستم که خیلی تو شخصیت خودم زوم میشم، وحلاجیش میکنم،همیشه باخودم فکر میکردم که الگوی قالب شخصیتی من چیه ؟!!یه وقتایی خیلی شیطون و شوخم ،یه وقتهایی فوق العاده آروم، و متاسفانه یه وقتهایی پرخاشگر وعصبانی...

یه روز وقتمو کلا میزارم برای انتخاب لباس و لوازم آرایش و... یه روزایی کلا دنبال قرآن معنویات ،یه روزایی دنبال آشپزی وکارای هنری...

یه روزایی برای همسرم در نقش یه مادر ظاهر میشم یه روزایی درنقش بچه وخیلی وقتها هم در نقش خطیر همسر...

با خودم فکر میکردم که چرا من الگوی ثابت شخصیتی ندارم ؟!!چرا نمیتونم بگم مثلا من ملطقا دختر شیطونی ام،یا دختری آروم؟ همیشه اینو بعنوان یه ضعف تو ثبات شخصیتی ام میدیدم و تلاش میکردم که یه الگوی ثابت برای خودم ایجاد کنم طوریکه مثلا همه بگن نرگس دختر آرومیه یا نرگس دختر شیطونیه...البته من تو نوجوونی ام به ان مسائل زیاد فکر میکردم واینا جز چالش های فکری هر نوجوونی میتونه باشه ...بعد ها به این نتیجه رسیدم شخصیت من هرچی که هست جالبه چون تو هر شرایطمعمولا  رفتار مربوط به اون محیط رو از خودم بروز میدم .واین خیلی خوبه و باعث رضایت اطرافیانم میشه...تا اینکه با موضوعی به عنوان کهن الگوها یا همون آرکاتایپ ها مواجه شدم.

براساس این گفته ها ذهن هر انسان دارای یک سری الگو های شخصیته، که انسان براساس تیپ شخصیتیش معمولا دو یا سه الگو رو مورد استفاده قرار میده و شخصیت خودش رو شکل میده.اطلاعات بیشتر رو میتونید اینجا کسب کنید.

من بعد از اشنایی با کهن الگو ها فهمیدم که تغییرات شخصیتی من تو شرایط مختلف مربوط به فعال شدن الگوی خاصی تواون شرایطه واین یک حسن بشمار میاد. به همین خاطر ،یه وقت کلی  گذاشتم و تمام الگو ها رو مطالعه کردم.وبعد از طریق این سایت آزمون کهن الگوها رو انجام دادم،نتیجه اش به این صورت شد که آرکیتایپ شخصیتی قالب من هرا ست و البته هستیا و افرودیت (ونوس) رو هم بااختلاف کم دارم...نتیجه جالب بود وراضی بودم... خودم هم تقریبا به همین نتیجه رسیده بودم و الان با علم بیشتری تو شخصیت خودم زوم میکنم و سعی میکنم همه ی الگو ها رو تو شخصیتم تقویت کنم...



 

...